۱۳۸۹ فروردین ۳۱, سه‌شنبه

فکر کنم این حالتی که این روزها دارم یه کم به خل وضعی می زنه. نگرانم اما به کسی چیزی نگفتم هنوز. همش در مورد تو کوچولوی نازنینه. راستش یه مدته وقتی می بینم که چقدر فرق داری با بچه های دیگه و تو انگار که مستقیم از بهشت اومدی می ترسم. وقتی نگاه مظلومت رو می بینم، وقتی به همه چیز می خندی و همه به من می گن که این بچه گریه بلد نیست ، وقتی ساعت ها بازی می کنی اشکم در می یاد. چند روزیه خیلی اشکم سرازیر میشه می ترسم که خدا بالاتر از لیاقتم به من داده باشه. جز سپاس کاری نمیتونم بکنم. خدایا نگهدارش و نگهدارشون باش