۱۳۸۸ اسفند ۲, یکشنبه

مدتها بود دلش می خواست قاطی روشنفکرا بشه. یه وبلاگ زد و با تلاش و گیر فراروون با بعضی ها دوست شد که خیلی از اونها هم فقط ادعای روشنفکری داشتن. حواسش بود چکار کنه که دیگران بهش بگن آدم خاصیه. یاد گرفت کتاب بخونه. کتاباش شد اونایی که دیگران بهش می گفتن . طفلی بعضی از کتابها رو نمی فهمید اما مجبور بود به به و چه چه کنه. فهمید که باید ادای کسایی رو در بیاره که تو خودشونن. آخرین مدل موبایل رو می خرید اما تلفن هاش رو به سبک و سیاق بقیه جواب نمی داد. آخه بی کلاسی بود تلفن رو همیشه جواب بده. در جمع هایی که فکر می کرد آدم ها عادی هستند سعی می کرد حرف نزنه. آخه حرف نزدن یه جور ایی نشون می داد که طرف تو خودشه و فرق داره با بقیه. تو تمام انجمن هایی که برای حمایت از آدمها بود شرکت می کرد اما در خفا یه قرون کمک نمی کرد و همش رو خرج سر و وضعش می کرد. آخه ته دلش هر کاری می کرد این ظاهر آدما خیلی واسش مهم بود. خلاصه اینکه کم کم بقیه باورشون شد طرف روشنفکره و تو خودشه و این حرفها. اما نمی تونست خیلی هم تو خودش باشه و مرموز. ادای بی حرفها رو در می اورد اما در نهایت اگر می گوزید هم تو وبلاگش می نوشت. اما وقتی کامنتی نداشت خیلی دپ می زد!
این بود داستان اونی که من می شناختم!