۱۳۹۰ آذر ۱۰, پنجشنبه

هی دوست دارم بیام رو پیجت بنویسم. رو عکسهای پوپولکت تگت کنم، دلم نمی یاد. می گم شاید یه جایی آرومی نشستی و آرامشت رو بهم بزنم. چیزی نمی نویسم و تگت نمی کنم. می دونم که جای خوبی هستی.


دانشمندا می گن ژن خودکشی در اونهایی که خودکشی می کنن وجود داره. اما هنوز اونقدر سواد ندارن که بگن اون ژنی که باعث خودکشی می شه ژن جربزه خودکشی داشتنه! ژن خودکشی فقط باعث فکر کردن به خودکشیه که من دارم. اون یکی رو نه، راستش ندارم!

همش می گم تو که اینقدر فکر اونهایی خب برو پیششون زندگی کن! ادا در اوردن که هنر نیست!

اینروزا اینقدر آشوب دارم تو جونم که اندازه نداره! الکی پست می فرستم رو فیس بوک. همه فکر می کنن به به چه دل شادی دارم! دارم فرار می کنم. نمی شه که نمی شه...

دارم تحقیق می کنم ببینم این مرض شیزوفرنی چیه دقیقا! خیلی مغزم قاطی کرده این روزا. اینقدر که شبها که دراز می کشم کپم رو بزارم، بعضی وقتها صدای پیچ و مهر های مغزم رو می شنوم که جیرینگ جیرینگ می ریزه تو گوشم... (این تازه یه مورد گفتنیش بود!)

قرصام رو باید شروع کنم. دو هفته دیگه دکتر و درمون و اندوسکپی و هزار کوفت و زهر مار شروع می شه دوباره ...

برای تولدت می خواستم با یه عالمه گل برم دیدن بیمارهای بخش کنسر بیمارستان این شهر. تصمیم رو عوض کردم. توانش رو ندارم. نمی خوام بیشتر ازاین له بشم. هنوز اما صد در صد نیست. ولی هنوز نمی دونم چکار کنم. شاید همون کادوی سال پیشی که همسر جان برای تو فرستاد رو من هم انجام بدم امسال.. خودت بگو چه خاکی به سر کنم؟ ...

پوپلکت از دیروز دست از سر یکی از کادوهایی که واسش فرستادی بر نمی داره. برش می داره و می گه دنس، با همون اردک که فرستاده بودی براش می رقصه. نمی تونم جلو اشکام رو بگیرم. هم از غصه هم از خوشحالی ... دوست دارم خیلیییییییییییی

دوست خوبی پیدا کردم که خیلی کمک فکری می کنه به من. دوست خوب داشتن هنر می خواد که من دارم.

این روزا با آدمهای عجیب و غریبی حرف می زنم...

کلا فاک مای لایف (این باشه واسه این روزای نا خوش من تا ببینم چی قراره پیش بیاد ...







صحنه جاییست شبیه دنیایی که تو برایم ساخته ای و من قرارست بعد از رفتنت زانو بزنم و آرام آرام بمیرم