۱۳۸۹ فروردین ۲۴, سه‌شنبه

چرا وقتی اینقدر کار دارم هوس نوشتن های روزانه و شخصی بسرم می زنه؟ فردا یه عالمه مهمون دارم . آدم های جور واجور از کشورهای مختلف. الان هم باید زنگ بزنم و یه مهمونی دیگه رو ردیف کنم. خرید خونه نرفتم. لباس جوجه رو که واسش کادو اوردن رو باید برم عوض کنم. شلوارک آقای همسر رو سفارش دادم دیروز زنگ زدن که اول باید پولشو بدم بعد سفارش . غذای فرشته کوچولو رو ندادم و الان داره نگاهم می کنه!!!

ول کن دیگه برو به کارت برس
بدروووووووود فعلا
کوچولوی زیبا. باورم نمی شه که تو هنوز گناه نکردی. هنوز فکر بد تو ذهن کوچولوت نرفته. بد کسی رو نمی خوای. دروغ نگفتی و ...
حسودیم می شه بهت.
تو شایسته پرستشی
چقدر دلم سفر به یه جای کهن و زیبا. پرگل. با آدمهای رنگی می خواد. :(
حالا چرا با این موزیک دلم اینو خواست. دیگه نمی دونم! اکتبر!

الان عکسات رو مرور کردم. چقدر بزرگ شدی. یه کم یواش تر دنیا. می خوام حالشو ببرم. همین الان دلم واسه 6 ماه پیشش تنگ شده. می میمرم واست گردوی من.

چرا این روزای لعنتی نمی گذره؟ چرا اون اتفاقایی که من می خوام نمی یوفته؟ خسته شدم از این انتظارای دلهره آور

چقدر ثبت لحظه های زندگی زیباست. چقدر همه دوست دارند در این لحظه ها زیبا به نظر برسند.
تعریف زیبایی چیست؟