۱۳۹۰ آذر ۱۵, سه‌شنبه

کاش آدم بزرگواری بودم. کاش اینقدر خودخواه نبودم. اونوقت اولین کاری که می کردم این بود که برگردم ایران. زندگیمو بزارم واسه بچه هایی که کمک می خوان. یه مدرسه کوچولو باز می کردم. همونجا اونایی که پدر و مادر گه دارن رو می یووردم و از شرشون راحتشون می کردم. واقعا این آرزو رو دارم. یهو دیدین این کارو کردم. من که استاد کارای عجیب غریبم اینم روش.
اینجا نشستن و حرف زدن گه زیادیه. پول فرستادن هم گه زیادیه. باید کاری کرد اساسی.

بزرگوار بودن خیلی سخته.....

۱۳۹۰ آذر ۱۴, دوشنبه

نمی دونم این گریه هام برای خودم که تنهام یا برای تو. دلتنگتم خیلیییییییییی، کاش من رفته بودم. نه اونوقت تو گریه می کردی و من از گریه تو غصه دار می شدم. کاش با هم رفته بودیم....
نکنه دارم ناراحتت می کنم با گریه هام؟ حق بده به من. خیلیییییییی حالم بده

هیچ کاری نکردم برای تولدت. توانش نیست. حتی حال اینکه به یه خیره پول بفرستم. اما یه کاری می کنم همین روزا. الان اما به یاد تو می رم اون عطری که دوست داری رو می زنم و می رم دنبال پوپولکت.


قبل رفتن دنبال پوپولکت باید برم خرید کنم. می ترسم مثل اون دفعه ای بزنم زیر گریه اگه کسی باهام حرف زدم. نه نمی رم ولش. الان هم که اشکا تموم نمی شه...


کاش می شد برگرده یه دورانی. آخخخخخخخخخ

۱۳۹۰ آذر ۱۳, یکشنبه

فقظ نیرویی می خوام که باقیش رو تمام کنم. متنفرم از بازی رو باختن!
امروز از صبح گفتم فکرم رو مشغول کنم. نه به خاطر خودم. نمی خواستم روز تولدت ناراحتت کنم با گریه و زاری خودم. با پوپولک ور رفتم هی. بازی کردیم. خندیدیم. دوست خارجی زنگ زد و با هم قرار گزاشتیم عصری بریم بیرون. پوپولک که خوابید گفتم فیلم نگاه کنم قبل از رفتن. این همه فیلم روی نت فلیکس گذاشتم خیر سرم گفتم یه فیلم اسم قشنگ نگاه کنم. تا اونجا تونستم نگاه کنم که دکتر بهش گفت فقط چند ماهی وقت داره و کنسرش متاستاز داده حتی به چگر. لعنت به این زندگی اینم فیلمی با اسم Biutiful

با دوست خارجی رفتم بیرون و بعد برگشتم. دیگه اما توان نداشتم. هایده رو گزاشتم و شوع کردم به گریه. پوپولک هی می یومد با بغض می گفت مامان سد. هپی پلیز. کاش می دونستی چه آشوبی تو اون دل صاب مرده است عشق کوچولوی من.

برم بقیه فیلم و ببینم ما که ریده مال حالمون بزار بدتر بشه.

ریدم به این زندگی .................

فردا رو چه خاکی به سر کنم ....................

۱۳۹۰ آذر ۱۰, پنجشنبه

هی دوست دارم بیام رو پیجت بنویسم. رو عکسهای پوپولکت تگت کنم، دلم نمی یاد. می گم شاید یه جایی آرومی نشستی و آرامشت رو بهم بزنم. چیزی نمی نویسم و تگت نمی کنم. می دونم که جای خوبی هستی.


دانشمندا می گن ژن خودکشی در اونهایی که خودکشی می کنن وجود داره. اما هنوز اونقدر سواد ندارن که بگن اون ژنی که باعث خودکشی می شه ژن جربزه خودکشی داشتنه! ژن خودکشی فقط باعث فکر کردن به خودکشیه که من دارم. اون یکی رو نه، راستش ندارم!

همش می گم تو که اینقدر فکر اونهایی خب برو پیششون زندگی کن! ادا در اوردن که هنر نیست!

اینروزا اینقدر آشوب دارم تو جونم که اندازه نداره! الکی پست می فرستم رو فیس بوک. همه فکر می کنن به به چه دل شادی دارم! دارم فرار می کنم. نمی شه که نمی شه...

دارم تحقیق می کنم ببینم این مرض شیزوفرنی چیه دقیقا! خیلی مغزم قاطی کرده این روزا. اینقدر که شبها که دراز می کشم کپم رو بزارم، بعضی وقتها صدای پیچ و مهر های مغزم رو می شنوم که جیرینگ جیرینگ می ریزه تو گوشم... (این تازه یه مورد گفتنیش بود!)

قرصام رو باید شروع کنم. دو هفته دیگه دکتر و درمون و اندوسکپی و هزار کوفت و زهر مار شروع می شه دوباره ...

برای تولدت می خواستم با یه عالمه گل برم دیدن بیمارهای بخش کنسر بیمارستان این شهر. تصمیم رو عوض کردم. توانش رو ندارم. نمی خوام بیشتر ازاین له بشم. هنوز اما صد در صد نیست. ولی هنوز نمی دونم چکار کنم. شاید همون کادوی سال پیشی که همسر جان برای تو فرستاد رو من هم انجام بدم امسال.. خودت بگو چه خاکی به سر کنم؟ ...

پوپلکت از دیروز دست از سر یکی از کادوهایی که واسش فرستادی بر نمی داره. برش می داره و می گه دنس، با همون اردک که فرستاده بودی براش می رقصه. نمی تونم جلو اشکام رو بگیرم. هم از غصه هم از خوشحالی ... دوست دارم خیلیییییییییییی

دوست خوبی پیدا کردم که خیلی کمک فکری می کنه به من. دوست خوب داشتن هنر می خواد که من دارم.

این روزا با آدمهای عجیب و غریبی حرف می زنم...

کلا فاک مای لایف (این باشه واسه این روزای نا خوش من تا ببینم چی قراره پیش بیاد ...







صحنه جاییست شبیه دنیایی که تو برایم ساخته ای و من قرارست بعد از رفتنت زانو بزنم و آرام آرام بمیرم