۱۳۹۰ شهریور ۱۶, چهارشنبه

دیشب خواب دیدم تو بالکن خونه نشستم. از حموم در اومده بودم و یه حوله دور سرم پیچیده بودم. رو صندلی لم داده بودم و فکر می کردم. انگاری خودم رو از زاویه چپ نگاه می کردم. نگاهم هی زوم می شد و واید! اما بعضی وقتا که زوم می شد من نبودم دیگه. تصویر اون بود.

خواستم بدوم از آشپزخونه یه چیزی رو واست تعریف کنم. گفتم ایمیل بزنم بگم هستی بهت زنگ بزنم. یهو قلبم ریخت پایین. چه زود می گذره. کلی شکایت داشتم و اتفاق هایی که باید تعریف می کردم. خنده دار هم بودن ها. مثل همون موقع ها که اولش تو غر می زدی. من غر می زدم. فحش می دادیم. از موهای سفیدت می گفتی و .. آخرش یادته همیشه کلی می خندیدیم و من همیشه کلی حس خوب داشتم آخرش. خیلی خوشحالم که همیشه با هم حرف می زدیم. اینجوری نبود که وقتی مریض شدی به یادت افتاده باشم.حست کردم چه قبل و چه بعد بیماری.

گاهی لازمه که یادمون بره کسانی رو که پیش تر ها تو زندگیم.ن بودنو دوستشون داشتیم.
به پسرم دارم یاد می دم که اونم فراموششون کنه! کارم نمی دونم درسته یانه. اما حتی عکسی هم نشونش نمی دم از بعضی ها!

می شه کسی رو دوست داشت بعد مدتها بگذره و حالی نپرسید از اون؟ شاید می شه ...