۱۳۹۰ مرداد ۲۲, شنبه

این روزا 1:
خیلی وقته که عادت کردم شب ها برم دوش بگیرم، با آرامش بیشتری می خوابم خیر سرم!
از بچه گی نترس بودم یا خیلی وقتها هم یادمه که می تونستم خودمو کنترل کنم و ادای آدم های نترس و شجاع رو در بیارم. الان مدتیه که خیلی ترسو شدم. نه اینکه بشینم بترسم از چیزی. چشم هام رو که می بندم تصاویر وحشتناکی می بینم که چشم و دهان ندارن.نه مثل فیلم جیغ. اونجوری نیست. خیلی وحشتناک تر از اون!!!
امروز:
اتاقش تقریبا تموم شد خیلی خسته کننده بود. مرتب کردن یه عالمه اسباب بازی و زلم زیمبو کار آسونی نیست. به عنوان آخرین کار رفتم یه گلدون با گلهای سفید هم خریدم و گذاشتم تو یه گلدون قرمز. دو تا زنبور هم گذاشتم اون تو! نه که آخرین کار. آخرین کار امروز واسه اتاقش هنوز یه خورده کاریهایی مونده
نمی خوام واسه این چند روز بعدها تشکر کنی که از ته دل و با عشق تمام واست انجام دادم. فقط دوست دارم یادت بمونه :)

امشب:
دوست ندارم بعدها بعد از من کسانی که حالی نمی پرسن از من وقتی زنده ام. ذره ای ادای آدمهای ناراحت و غصه دار رو بخورن که هیچوقت نخواهم بخشیدشون! کاش می شد ظاهر و باطنی وجود نداشت. چی می شد ها؟

این روزها 2:
یعنی به عقل خدا نمی رسید اگه به آدمها اجازه می داد حداقل یه بار تو زندگی بتونن زندگیشون رو  آندو کنن چقدر همه چیز بهتر میشد؟ چقدر آدمهای بد کم می شدند؟ چقدر دنیا گلستان می شد؟ شرایط می زاشت ها. نه اینکه فرتی آندو کنی
مثلا ستن حتما برسه به 40 سال. می تونست به 14 -13 سالگی برگرده فقط
نمی دونم شاید هم نمی شد. آخه اونوقت آدمهای دور و بر هم باید همه بر می گشتن به اون زمان. آخه چطوری؟ من فقط نظرم رو گفتم خدا خودش بقیه شو ماست مالی کنه دیگه!!!. اما تصورش خیلی حس خوبی می ده به آدم!