۱۳۸۸ اسفند ۵, چهارشنبه


می خواستم خود سانسوری کنم و عکس بی ناموسی نذارم اینجا. اما خداییش شاهکاره. تصور اینکه 1200 سال قبل از میلاد ساخته شده سخته. این وبلاگ هم قراره هر چیزی دلم خواست و بزارم سانسور بی سانسور!. این هم قسمتی از تاریخ سرزمین من. *در زبان هنر این پیکره به عصر نوسنگی و یا عصر کشاورزی و یا عصر استقرار و عصر دهکده نشینی تعلق دارند آنها در تجسم زنان بر روی اندام های باروری تاکید داشتند .. من با تمام وجود در حال نگاه کردن به آنها هستم چون من هم فرزند یکی از این الهه هایم*


پیکره زن و مرد مارلیک 1200 قبل از میلاد . ارتفاع 38 سانت
* استاد عزیزم محمد رضا ریاضی

۱۳۸۸ اسفند ۳, دوشنبه

هیچ وقت یادم نمی ره اولین باری که با صدای بلند داد زدم و فحش رکیک دادم رو! یادمه روز 18 تیر بعد ساعت 2 وقتی عاشقان ولایت بعد از نماز جمعه تند و تند خودشون رو رسوندن درب کوی ما پا به فرار گذاشیتم. نزدیکیای خوابگاه دخترها یه پراید سفید بود که یه مرد رانندش بود و یه زنکه گنده بک کنار دستش نشسته بود و با سرعت رد می شد هی داد میزد جنده ها برین تو خوابگاهتون تا ... منم با صدای بلند داد زدم جنده خودتی و جد و آبادت! حیف که صدامو نشنید حیف
دستگیری عبدالمالک ریگی دیگه این وسط چی بود؟
هر چی بیشتر میگذره می فهمم که فطرت آدمها انگار همه یه جوره. مشکلات زنها در همه جای دنیا یه جورایی مثل همه و آزار مردها هم انگار یه جور. همونطوری که یه زن ایرانی دغددغه زندگیشو داره. غربیها هم دارن. خیلی از شرقیها هم همینطور و مشترک ترین مشکل در زندگی اونایی که ازدواج کردن: مادر شوهر!!.

۱۳۸۸ اسفند ۲, یکشنبه

مدتها بود دلش می خواست قاطی روشنفکرا بشه. یه وبلاگ زد و با تلاش و گیر فراروون با بعضی ها دوست شد که خیلی از اونها هم فقط ادعای روشنفکری داشتن. حواسش بود چکار کنه که دیگران بهش بگن آدم خاصیه. یاد گرفت کتاب بخونه. کتاباش شد اونایی که دیگران بهش می گفتن . طفلی بعضی از کتابها رو نمی فهمید اما مجبور بود به به و چه چه کنه. فهمید که باید ادای کسایی رو در بیاره که تو خودشونن. آخرین مدل موبایل رو می خرید اما تلفن هاش رو به سبک و سیاق بقیه جواب نمی داد. آخه بی کلاسی بود تلفن رو همیشه جواب بده. در جمع هایی که فکر می کرد آدم ها عادی هستند سعی می کرد حرف نزنه. آخه حرف نزدن یه جور ایی نشون می داد که طرف تو خودشه و فرق داره با بقیه. تو تمام انجمن هایی که برای حمایت از آدمها بود شرکت می کرد اما در خفا یه قرون کمک نمی کرد و همش رو خرج سر و وضعش می کرد. آخه ته دلش هر کاری می کرد این ظاهر آدما خیلی واسش مهم بود. خلاصه اینکه کم کم بقیه باورشون شد طرف روشنفکره و تو خودشه و این حرفها. اما نمی تونست خیلی هم تو خودش باشه و مرموز. ادای بی حرفها رو در می اورد اما در نهایت اگر می گوزید هم تو وبلاگش می نوشت. اما وقتی کامنتی نداشت خیلی دپ می زد!
این بود داستان اونی که من می شناختم!

۱۳۸۸ اسفند ۱, شنبه

ادعا می کنه که برای آزادی مبارزه می کنه. اما نمی دونه که روحش اسیر خودشه!!
و من همیشه در شگفتم از توان و طرفیت بعضی ها مخصوصا تو دوست خوبم. این ها رو همه بزار بازی های سرنوشت. خدا می دونه چقدر ته دلم چقدر غصه می خورم. اون آدم پلید آخه چطور دلش اومده که به تو از گل نازک تر بگه ؟ چه برسه به... اما می دونم که آینده خیلی واست روشنه.می دونم و باور دارم
!!! کاش پیش هم بودیم و کلی حرف می زدیم. آخه اسکایپ هم شد کانال ارتباطی ...

۱۳۸۸ بهمن ۳۰, جمعه

«شما آنگاه که آرزومند اوج گرفتنید، روی به بالا دارید و من روی به پایین، زیرا که اوج گرفته ام! چه کس در میان شما هم خندیدن تواند و هم اوج گرفتن؟ آن که بر فراز بلندترین کوه رفته باشد، خنده میزند بر همة نمایشهای غمناک و جدی بودنهای غمناک.»
زنده‌ام که روايت کنم -- گابريل گارسيا مارکز
اینقدر کلک زد. اینقدر دروغ گفت. و اینقدر ... تا آخرش موفق شد!

۱۳۸۸ بهمن ۲۹, پنجشنبه

از خودم بدم می یاد وقتی آرزوهای حقیر دارم. خدایا هر چی که خودت می دونی خوبه پیش بیار.

۱۳۸۸ بهمن ۲۷, سه‌شنبه

می دونم که دلش برای ایران تنگ نمی شه. اصلا عرق ملی و این حرفها تو کتش نمی ره. چهار- پنج سالی هست از ایران اومده بیرون.
نمی دونست اخبار سیاسی هم داریم. انتخابات پیشین رای نداده بود چون از ایران اومده بیرون و دیگه کاری با ادارات دولتی و این حرف ها نداشت. تا چندین روز بعد از انتخابات فکر می کرد که موسوی و کروبی کودتا کردن! معنی کودتا رو نمی دونست. دید از غافله داره عقب می مونه یه کم اخبارو خوند. از 100 متری یه نگاهی به یه تظاهرات انداخت و تا چندین شب فکر می کرد می یان تو خواب ترورش می کنن! به خاطر فعالیت های سیاسیش
و ... خلاصه یادمه این اواخر بهش گفتم: نمی خوای بری ایران یه سری به خانواده بزنی
گفت نه می ترسم تو ایران بگیرنم و پدرم رو در بیارن و نزارن دیگه برگردم.

حرصم می گیره که بعضی ها فکر می کنن چقدر نقش دارن در آینده ایران
خیلی حرص داره!
دلم می گیره واسه اونهایی که تو ایران برای آزادی تلاش می کنن و انوقت ما اینجا کلی واسه خودمون ادعا داریم.
با خودم هم هستم! بعضی وقتها از خودم شرمنده می شم که اینجا در آرامش نشستم و اخبار ایران رو دنبال می کنم و هی با خودم می گم صدا و سیما رو بگیرین. فلان کنین بهمان کنین. حق دارم اینو بخوام از بقیه؟ وقتی می برن و می کشن و یه خانواده برای ابد عزیزش رو از دست میده؟
فکر نمی کنم.
باید یه کم بیشتر فکر کنم به این قضیه.

۱۳۸۸ بهمن ۱۹, دوشنبه

خیلی عجیبه که بعد از سی سالگی هنوز حس هایی باشه که تو زندگیت تجربه نکرده باشی . حسهایی که قابل وصف نیستن و نمیشه اسم روشون گذاشت.
خدایا دردو بلای این عشق کوچولو بخوره به جونم.

۱۳۸۸ بهمن ۱۸, یکشنبه

ازش پرسید رنگ موهات چه خوشگله. چه رنگی می زنی. گفت نمیدونم خیلی قاطی پاطیه. گفتم چرا نمی گی بهش. گفت می خوای بگم بره رنگشو عین موهای من کنه؟ !!!

۱۳۸۸ بهمن ۱۶, جمعه

خسته شدم از مردانه و زنانه بودن.اخلاق زنانه. اخلاق مردانه ادبیات زنانه. ادبیات مردانه و ....
کی میشه همه چیز انسانی باشه؟ .
همه آدمهارو می تونیم از نظر نور پردازی . لباس. شخصیت و حقیقت و عمق بررسی کرد. کاش اما می شد یه گریزی بزنیم و خودمون رو هم بررسی کنیم.
چه برف قشنگی داره می باره. ببار ای ابر ببار
چه گیری داده این حکومت گه به ازدواج دانش آموزان دختر بیچاره
لابد یه چیزی به اون مردک می ماسه!

۱۳۸۸ بهمن ۱۵, پنجشنبه

ظاهرن امشب اولین شبیست که می خوای آزاد و رها بخوابی کوچولو
میگفت که موهاش خیلی خراب شده و پایین موهاش خشک شده . گفتم که کوتاه کنی خیلی خوب می شه. گفت شوهرش دوست نداره موی کوتاه! گفتم موهای خودته. خراب بشه چی؟ گفت خوب اونم حق داره! گفتم تو مگه می گی اون موهاشو چی کار کنه؟ می گه نه. به من چه!

۱۳۸۸ بهمن ۱۲, دوشنبه

مدتها بود که می خواستم جایی واسه خودم بنویسم. الان که شروع به نوشتن کردم بیشتر برای اینه که می خوام بزرگ شدی این روزای منو حس کنی. شاید بعدها خیلی از رفتارهای تو ریشه در این روزهای من داشته باشه. شاید دلت بخواد تو زندگی خودت نقش من رو بدونی
اما این نوشته ها در مورد تو نیست. احتمالا خیلی جاها اشاره هایی به تو خواهد شد. اما این مختص زندگی من خواهد بود که بی شک از این پس تو هم درش خیلی نقش خواهی داشت.