۱۳۸۸ بهمن ۲۷, سه‌شنبه

می دونم که دلش برای ایران تنگ نمی شه. اصلا عرق ملی و این حرفها تو کتش نمی ره. چهار- پنج سالی هست از ایران اومده بیرون.
نمی دونست اخبار سیاسی هم داریم. انتخابات پیشین رای نداده بود چون از ایران اومده بیرون و دیگه کاری با ادارات دولتی و این حرف ها نداشت. تا چندین روز بعد از انتخابات فکر می کرد که موسوی و کروبی کودتا کردن! معنی کودتا رو نمی دونست. دید از غافله داره عقب می مونه یه کم اخبارو خوند. از 100 متری یه نگاهی به یه تظاهرات انداخت و تا چندین شب فکر می کرد می یان تو خواب ترورش می کنن! به خاطر فعالیت های سیاسیش
و ... خلاصه یادمه این اواخر بهش گفتم: نمی خوای بری ایران یه سری به خانواده بزنی
گفت نه می ترسم تو ایران بگیرنم و پدرم رو در بیارن و نزارن دیگه برگردم.

حرصم می گیره که بعضی ها فکر می کنن چقدر نقش دارن در آینده ایران
خیلی حرص داره!
دلم می گیره واسه اونهایی که تو ایران برای آزادی تلاش می کنن و انوقت ما اینجا کلی واسه خودمون ادعا داریم.
با خودم هم هستم! بعضی وقتها از خودم شرمنده می شم که اینجا در آرامش نشستم و اخبار ایران رو دنبال می کنم و هی با خودم می گم صدا و سیما رو بگیرین. فلان کنین بهمان کنین. حق دارم اینو بخوام از بقیه؟ وقتی می برن و می کشن و یه خانواده برای ابد عزیزش رو از دست میده؟
فکر نمی کنم.
باید یه کم بیشتر فکر کنم به این قضیه.