هیچ وقت یادم نمی یاد روزی که خمینی مرد. صبح زود مادرم ما رو از خواب بیدار کرد و گفت پاشین خمینی مرد. همون موقع داشتم از خوشحالی می مردم. فکر کردم راست نیست. کرده بودن تو ذهنمون که روح خداست. باورم نمی شد روح خدا هم می میره! اما فکر می کردم که آخ جون پس اونی که تو زندان داریم و هر هفته می ریم ملاقاتش آزاد میشه؟ کفش سفیدی رو که بابا کلی گرون خریده بود رو می تونم بپوشم. دیگه لازم نیست یواشکی شطرنج بازی کنم؟ بابای دوستم آزاد میشه؟ خاله مینا بر می گرده ایران؟ مامان لیلا بلاخره پسرش رو می بینه؟ افکار کودکانه مثل پوشیدن کفش و حوراب سفید با افکار سیاسی بچه گانه قاطی شده بود و خوشحال بودم. مدرسه ها تعطیل چه بهتر.
سالهای سال گذشت. سالها گذشت و فهمیدیم که بابای دوستم رو خیلی وقت بود که کشته بودن. اونی که تو زندان داشتیم تا سالها اون تو بود. خاله مینا، مینا رو هم برد از ایران، مامان لیلا دیدار پسر رو به گور برد و ...
سال های سال همچنان میگدره افکار خمینی هنوز زنده است. و این کابوس دوران طلایی خمینی من رو رها نمی کنه ....